گـُوبـــاره
 

Saturday, December 29, 2007


سکولاريسم و جغرافيای خيال 


جغرافيای خيال انسان سکولار دو ويژگی اساسی دارد؛ نخست اين که از ديو و پری تهی ست و سازه های سازنده آن پيرو قوانين دانش های مدرن است. ديگر آن که انسان در آن جانشين خداست و تنها نيروی آگاه و هشياری پنداشته می شود که توانايی دگرگون کردن هدفمند جهان را داراست. با اين حساب اگر سکولاريسم را منشی نگرشی بدانيم، اين منش هر پنداره و انگاره دينی را از درون تهی می کند اما، چون خود ريشه در فرهنگ روزگار روشنگری دارد، با هيچ دينی سر ستيز نمی تواند داشته باشد.

دنبـــاله...


Post a Comment

Tuesday, December 25, 2007


در گســـــتره طـنــــــز 


بيهوده نيست که هادی خرسندی افتخار می کند که واژه " آقا" را برای نخستين بار درباره طنز پرداز ايرانی در " اصغرآقا" بکار برده است. از پی اين چگونگی بود شايد که "گل آقا" نيز در پی اصغر آقا به بازار آمد. اين همه، بازتاب روزگاری ست که در آن ديگر خنداندن مردم نه تنها ليچار گويی و مسخربازی نيست بل، که همگان اندک اندک می پذيرند که طنز، شاخه ای جدی از ادبيات هر سرزمين است که دست کمی از شاخه های ديگر ندارد.

دنبـــــاله.


Post a Comment

Monday, December 24, 2007


نکتــــــه 


درچند سال گذشته هرچه درباره شاعران و نويسندگان نامدار ايرانی خوانده ام، همه بررسی هايی روان شناسيک و يا جامعه شناسيک از کارهای آنان بوده است. در هريک از اين بررسی ها، نويسنده با بافتن آسمان و ريسمان به يکديگر، کوشيده است تا نشان دهد که فلان شاعر ويا نويسنده، روشنفکری همه- دانا بوده است و درد و درمان را می شناخته است و کارهايش نسخه هایی زمانمند برای دردهای بی درمان ايران بوده است. چنين است که امروز خواهنده و خواننده کتابهای ادبی فارسی، با باورهای سياسی نيما و دست اندازهای روانی هدايت آشناست اما درباره ارزش ادبی کارهای آنان کمتر خوانده است. ما ده ها روايت درباره خودکشی هدايت و نمادها و نشانه های روانکاوانه آن و شخصيت های بوف کور داريم، اما تاکنون کسی به بررسی ارزش ادبی اين اثر، جدا از بستر تاريخی و سياسی آن نپرداخته است.

البته بررسی زمينه های تاريخی، روانی، سياسی و اجتماعی فرآورده های فرهنگی و هنری، کار ناروايی نيست اما نکته اينجاست که چرا در بررسی آثار ادبی ما به گوهر هنری اين آثار بهايی داده نمی شود و هماره زمينه های اجتماعی و نشانه های سياسی برجسته می شود؟ چرا " ادبيت" ادبيات، عيار ِ ارزشمندی برای سنجش آن نيست؟

به گمان من پاسخ اين پرسش را بايد در اين نکته که پيش تر بدان اشاره کردم، جست. اين که جهان ذهنی ما در سده گذشته شکلی سياسی به خود گرفته است و برداشت ها و يادداشت ها ی ما را زمينه ای سياسی داده است. از اينرو اکنون همه چيز ما سياسی ست؛ کار و بار و بازرگانی و صنعت و ادبيات و هرآنچه که می تواند سياسی نباشد. اين فضای ذهنی، گفتمان "هنر برای هنر" را برنمی تابد و هماره می کوشد تا ادبيات را از باورهای اخلاقی زمان بارور کند.
در همين راستا چندی پيش معاون برنامه ريزي و اقتصادي استاندار قزوين از چشم انداز ديگری به فرهنگ و هنر گفته بود که : "فرهنگ و هنر در مقایسه با تکنولوژی و صنعت مقولاتی کم اهمیت و فاقد توجیه اقتصادی و ظرفیتهای لازم برای سرمایه گذاری هستند."


Post a Comment

Saturday, December 22, 2007


طنـــــز 


آئين سربازی


ما را چو به اين جهان فراخوانيدند
فی
المجلس با ختنه هراسانيدند
يعنی با خدعه ازهمان اول ِ کار
ما را ز سر بريده ترسانيدند

ما را زسر ِ بريده ترسانيدند
بيهوده و بی جهت هراسانيدند
در ما آئين سرخ سربازی را
با اين ترور فجيع ماسانيدند

اين سان که بُرند هر سر ِ سودايی
بی هيچ ترحمی و بی پروايی
سرهای بريده سربرآرند زخاک
گر از پس امروز بود فردايی

ما را ز سر ِ بريده می ترسانی
از نرويم ما به اين آسانی
بيهوده تو مار خورده افعی شده‏ای
امروز که نيست دوره ساسانی

هر کار که ساده بود مشکل کردند
دنبـــــاله کـار را سـپس ول کردند
بستنـد و شکستند و زدنـد و بردنـد
سهراب،..... کجايی؟ آب را گل کردند!
…………….
آب را گل نکنيم.
(سهراب سپهری)

***

باهمی

گفت؛ انسان از نژاد ِ ميمون است.

يکی پاسخ داد؛ "نه، ما از نژاد کورش هستيم و خونِ ِ پاک آريايی در رگانمان روان است."

ديگری گفت؛ "نسب ِ ما به سلمان فارسی می‏رسد. به ابوذر، به مقداد. به والگان وحی."

سومی گفت؛ "انسان زاده خويش است و تنها با کارش معنا می‏يابد."

چارمی در آمد که؛ "نه، کُردها از نژاد شيرند، نه ميمون."

آن دگر خواست بگويد؛ " ملت ترک.....

ارمنی توپيد که؛ "اگر اين يک، سخنی بگويد، من با شما نخواهم ماند."

 

***

 

برادران قاچاقچی 



برادران قاچاقچی خوشا بحال شما
که بيت رهبری و کشور است مال شما
نه دولت از بده بستانتان خبر دارد
نه رهبر است در اين مملکت وبال شما

*

نه رهبری کند از کارهايتان گله‏ای
نه کس توان که کند با شما مجادله‏ای
هرآنچه را که بخواهی دهيد و بستانيد
برادران ِ قاچاقچی عجب معامله‏ای!!

*

برادرانِ  قاچاقچی که اهل ايثارند
زچين و ماچين اجناس خوب می‏آرند
بخواب کورش، آرام ون بی خيال بخواب
برادران ِ قاچاقچی هميشه بيدارند

***

اگـه اعليحضـرت زنده بودند....

من که ملول گشــــتمی از نفس فرشتــگان
تا ز تو ياد کردمی لول ِ لول ِ لول گشتمی

اگه اعليحضرت زنده بودند، المپيک هر سال در کشور خود ما برگزار می‏شد و کنفرانس سران هم همين طور. بی شک سران گروه يک به اضافه هشت (اعليحضرت و بقيه سران)، با خوردن چلو کباب و يک سيخ گوجه اضافی و ماست و موسير و مخلفات ديگرش مانند يک پارچ دوغ و اين ها، زودتر به توافق می‏رسيدند تا با خوردن غذاهای تهوع آور انگليسی. در مورد کنفرانس محيط زيست هم همين طور. اعليحضرت شخصاً دستور صادر می‏فرمودند که محيط زيست را از شر هرچه جمهوريخواه و تود ه ای و اصلاح طلب و ملی مذهبی و ضد انقلاب سفيد و مخالف خدا، شاه و ميهن است، پاک کنند. از طرفی هم با آن مناعت طبعی که اعليجضرت داشتند، با شنيدن مشکل کم آبی در آفريقا، دستور می‏فرمودند که از طرف دولت شاهنشاهی، دوغ آبعلی و آب زرشک و سکنجه-بين به مردم آن قاره داده شود که از آب خوردن خيلی بهتراست وصفرا بُر هم هست.


در ضمن اعليحضرت، البراده ای را هم به کنفرانس سران هشت دعوت می کردند تا پيزُر بارش بگذارند و موافقت او را برای ساختن يک بمب اتمی شاهنشاهی بگيرند. شايد هم اگه اعليحضرت زنده بودند، اوراينوم ما ملت اين قدر ضعيف نمی‏شد که احتياجی به غنی کردن داشته‏ باشد.

اگه اعليحضرت زنده بودند، خيابان شهيد شباک امروز خيابان شيراک بود و ميدان شوش، ميدان بوش و سه راه تاجر می‏شد سه راه تاچر و بازار کفاش‏های هم می‏شد بازار پوتين.

اگه اعليحضرت زنده بودند، همه مردم هم مثل سابق سرجای خودشون نشسته بودند و اين بلبشو و بلوا در کشور برپا نمی‏شد و ملی گراها و جمهوری خواهان و کمونيست‏ها و مذهبيون، همه در پشت درهای بسته در اوين با هم مشکلاتشان را حل می‏کردند. در ضمن آقای هخا هم بجای اين که از آمريکا به ايران بيايد، با حکم حکومتی از ايران به آمريکا می‏رفت تا به ارشاد مردم آن خطه بپردازد.

اگه اعليحضرت زنده بودند، اين پسره اکبيری دهاتی هم گل زيادتر از دهنش نمی‏خورد و هوس رياست و سياست به سرش نمی‏زد و الان فراش مدرسه 4 آبان در شهباز جنوبی بود. در مورد ِ مسئله رهبری، شايد خود اعليحضرت شخصاً مسئله رهبری جهان تشيع را - با توجه به حساسيت موضوع - بدست می‏گرفتند واگر هم که صلاح نبود، جمشيد آموزگار را می‏کردند فقيه عاليقدر.

اگه اعليحضرت زنده بودند، ملا عمر يا رئيس حوزه علميه هرات بود و هرسال در عيد قربان پيام تبريکی از دربار همايونی دريافت می کرد و يا در خيابان ناصر خسرو محضر دار می شد. بن لادن هم زير سايه شعبان بی مخ، باشگاه تن پروری لادن را اداره می کرد. ژنرال پينوشه هم مهمان افتخاری اعليحضرت می بود و تا اطلاع ثانوی در کاخ مرواريد زندگی می کرد.

اگه اعليحضرت زنده بودند، اول پيشنهاد می کردند که از تجربيات سعيد حجاريان در ساواک استفاده بهينه بشود و در ضمن رياست اداره امور ناکاره ها هم به او داده شود. همچنين دستور صادر می فرمودند که از منتظری دلجويی شود و مقام رهبری شيعيان جهان به او عطيه شود. به شيرين عبادی هم يک پيکان نو هديه می دادند و حقوق و مقرری برایش تعيين می کردند. همچنين می فرمودند که رجوی و بنی صدر را زنده بگذاريد تا طبق معمول مزه بياندازند و مردم و حکومت را بخندانند.

اگه اعليحضرت زنده بودند، يک پدری از اينهايی که دم از انتخابات آزاد و سکولاريسم و دموکراسی و اينها می زنند در می آوردند که اون سرش ناپيدا.

***


در آرزوی عافيت و جاودانگی
ای مرغ خانگی
افتاده‌ای به پيسی ِ بی خود - روانگی

با آب و خاک و دانه چه دلشاد و خامشی
قُد قِد کنان خوشی
نُک می زنی و چری و می فرامشی
هی وقت می کُشی
دل بسته ای به آخور ِ خوش آب و دانگی
ای مرغ خانگی

نه شور رفتن است تو را نه ترانه ای
نه از هوای بال گشودن نشانه ای
شادی به آب و دانه خود کُنج لانه ای
يعنی کک ات نمی گزد از بی ترانگی
ای مرغ خانگی

ای مرغ عافيت که ز پرواز خسته ای
واداده ای و گوشه دنجی نشسته ای
تا رسته ای و مانده ای و بال بسته ای
داريد با رزشک پلو هم نشانگی

***

افتخارات نياکانی

تا پيش از ديدن فيلم "مغولها"، گمان می کردم که تلويزيون پديده تازه ای ست که درسده گذشته پيدا شده است. با ديدن آنتن تلويزيون برروی پشت بام چند خانه در فيلم مغولها دريافتم که ايرانيان در آن زمان تلويزيون داشته اند و ما نمی دانسته ايم. پيش تردر سريال "سلطان صاجبقران"، با ديدن ساعت سيکو روی مچ ناصرالدين شاه دريافته بودم که ژاپنی بودن اين ساعت شايعه ای بيش نمی تواند بود.

در اين باره هرچه پيش تر رفتم، بيش تر به افتخارات ملی ميهنی خويش افزودم، مثلاً اين که لايه معروف اوزون بايد کار ِ اوزون حسن خودمان باشد که متاسفانه امپرياليزم جهانخوار و صهيونيزم بين الملل با علم به اين نکته، اکنون آن را سوراخ کرده اند و چيزی نمانده است که همين روزها فرو بريزد و فاتحه اش خوانده شود و فاتحه ما را هم بخواند. چيزهايی هم هست که از نامشان پيداست که از اختراعات ايرانی هاست، مانند آسانسور که آسان از بالا به پايين می سُرد.

***

نابرده رنج گنج ميسّر چو می شود
ديگر خدا و مذهب و اینها زياده اند

***

چوپان دروغگو

روزگاري پسرك چوپاني که هر روز گوسفندان مردم را به چرا می بُرد، بربالای تپه ای در کنار روستا ايستاد و فرياد برآورد که: " گرگ، گرگ، گرگ آمد، گرگ آمد.”

شوخی که از پايين تپه می گذشت، سربرداشت و گفت: " اينقدر داد نزن پسره بی سواد. اين داستان رو همه تو کلاس دوم دبستان خونده ند.“

***


وقتی که ايمان باعث سوء تفاهم شد
همزيستی همداستانی همدلی گم شد

ترفند باز ِ پاچه- ورمالی رسيد از راه
ژرفای چشم انداز، خالی از ترنُم شد

دستی درون خواب ما فرمان آتش داد
دريای روياهای فردا پُر تلاتم شد 

فواره ی خون شد نماد آرمانخواهی 
زهد و ريا پروانه ِ حق تقدّم شد

شيطان تعارف کرد و آدم خورد گندم را 
اما چرا در اين ميان بدنام، گندم شد

اين گونه، از هم دست های ما جدا گشتند
اين گونه، روياهای ما گم در دل خُم شد

بيزار گرديديم از يکديگر و از خويش 
وقتی که ايمان باعث سوء تفاهم شد


***

اولين امامزاده لندن

می دانم سرگذشتی را که در اينجا می نويسم، باورنخواهيد کرد.... باشد. نکنيد. شما که به معجزه ايمان نداريد. پس قسم خوردن من هم بيهوده خواهد بود. بهرحال اگرپس از خواندن اين ماجرا، کنجکاو شديد، بد نيست يک روز با من بياييد به يکی از همين فروشگاه های بزرگ. کدام فروشگاه بزرگ؟ حالا می گم.

يادش بخير مادر بزرگ که هروقت مرا می ديد دست به دعا برمی داشت و يکی از دعاهای هميشگی اش هم اين بود که: " مادر الهی به هر در ِ بسته ای که می رسی به رويت باز بشه." من هميشه با منطق اين دعا گرفتاری داشتم و هر بار که آن را می شنيد م به مادر بزرگ می گفتم که: " مادر جان، آخه اين چه دعايی ست که می کنی. من خودم دست دارم و می تونم در بسته را هُل بدم و بازکنم . ديگه برای کار به اين کوچکی به خدای به اون بزرگی احتياجی نيست.
مادر بزرگ با شنيدن پاسخ من هميشه لبخندی می زد و می گفت؛ " ای، ای.... امان ازبچه گی"

سالها گذشت و من هم مثل شما آواره کوه و دره و دروازه های شهرهای درندشت غريت شدم و بلاخره از لندن سر در آوردم و به شغل شريف رفيوجی گری مشغول شدم. يادم هست که در همان روزهای اول که همه کس و همه چيز و همه جا را مردد و خوابزده و گيج برانداز می کردم، روزی در خيابانی بطرف فروشگاه بزرگی رفتم و هنوز به در نزديک نشده بودم که ناگهان درِ بسته فروشگاه خودبخود برويم باز شد.

می دانم که باورتان نمی شود و فکر می کنی که من دارم لاف در غربت می زنم. حق هم داری، چون خود من هم اول باورم نمی شد. خيال کردم که کسی از پشت، هر دو در را کشيده و رفته و من او را نديده ام. خشک ام زد. پس پسکی برگشتم بطرف پياده رو. در بسته شد. کنجکاوی ام گل کرد. تکانی بخودم دادم و با عزم جزم دوباره بطرف در رفتم. هنوز دستم به در نرسيده بود که هر دو لنگه در دوباره خودبخود برويم باز شد. دو باره برگشتم بطرف پياده رو. دوباره در بسته شد.

عجب....!؟!؟ مانده بودم که يعنی چه؟ ناگهان دوزاريم افتاد که، بـــــع له، گويا دعای مادر بزرگ کار خودش را کرده بود. شک نداشتم که حالا که من درغربت هستم، مادر بزرگم، فشار دعا را بيشترکرده بود و اين يکی را با فشار قوی مستجابانده بود. حالا نه تنها در ِ بسته برويم باز می شد که بعدش هم بسته می شد. الله اکبر. با خودم گفتم که کار
از محکم کاری عيب نمی کند. با چند بار ديگه بايد امتحان کنم و شتاب زده به نتيجه قطعی نرسم. هفت هشت باری به جلو و عقب رفتم و هفت هشت باری در با کمال احترام برويم باز و بسته شد.

کم کم داشت از اين معجزه بيهوده خوشم می آمد که ديدم نگهبان فروشگاه، با قيافه خيلی جدی روبرويم ايستاده و انگشت به لب محو تماشای من شده است. حق هم داشت. لابد او هم برای اولين بار بود که چنين معجزه ای را می ديد. مرد سياه پوست درشت اندام گوريل مانندی بود که غضب اش می توانست زهره هر آدمی را بترکاند. اما اکنون خيره در کار من انگار در جايش خشک شده بود. من هم بخاطر او چند بار ديگه جلو عقب رفتم . بار آخر که اين کار را کردم، نگهبان ناگهان شلنگ انداز، به طرف من خيز برداشت. لابد خيال کرده بود که من حضرت مسيح(ع) هستم و داشت می آمد که خود را بروی دست و پای من بيندازد. خُب، البته تقصير هم نداشت. او که از جريان دعا و مادر بزرگ من اطلاعی نداشت. من هم نمی خواستم به دروغ اولين امامزاده لندن بشوم. برای همين در يک چشم به هم زدن، پا به فرار گذاشتم . نگهبان سمج هم چند متری دنبال من دويد اما گويا قسمت اش نشده بود که دستش به اين امامزاده بخورد.

***
شيرين و مجنون 
چون ميُسر نيست برمن کام او
عشـق بـازی می کنم با نـام او

(نظامی)


ديد مجنون را يکی در لاله زار
توی کافی نت ِ بسی زار و نزار

گفت لابد در پی ليلی هنوز
نيستش با اين جهان میلی هنوز

غرق در بحر مجازی گشته است
اندگی سرگرم ِ بازی گشته است

يا پی وبلاگ ليلی می رود
سوی آن يار طفيلی می رود

مانده عاشق در گذار روزگار
آفرين، اين است عشق پايدار

گفت لابد توی گوگل کو به کو
می کند در سرچ انجين جستجو

تا ازاو عکسی، پيامی،چيزکی
يابد و در خود کند انگيزکی

چون ميسر نيست بر وی کام او
می زند سر گاه بردات کام او

رفت از او پرسد که ای وبگرد ِ زار
تو کجا و کافی نت در لاله زار!؟!؟

اين چنين زار و نزارکيستی
ماوس در کف، بيقرار کيستی

..............

با تعجب ديد، مجنون بی هراس
جای ليلی داشت با شيرين تماس

بی حيا و بی اصول و بی فروع
بجث شيرين کرده با شيرين شروع

رفته در رويای شيرين می چرد
عشوه هايش با دل و جان می خرد

گرم و نرم چت زدن با او شده
خود بسان شير و او آهو شده

با زبان چرب، نرمش می کند
نرم نرنمک نرم و گرمش می کند

می پزد او را و می پردازدش
چون اورانيوم غنی می سازدش

شوخ و شنگ و عشوه گر با يگديکر
در خيال خويش روی هم دمر

گويد ای شيرين بدجنس ِ بلا
بازهم گفتی که؛ "نه"، ای ناقلا

باش تا دستم رسد بر دامنت
بعد می گويم چه خواهم از تنت

بعد از آن ای دلبر خوب و قشنگ
می برم روزی تو را با خود فرنگ

می شويم آنجا پناهنده، اگر
بختمان ياری کند در اين سفر

می رويم آنجا پناهنده شويم
کردگار عشق را بنده شويم

عشقبازی با تو خِيلی عالی است
زندگی بی عشق خرحمالی است

....................

مرد گفتا، کار دنيا چون شده!
يا که مجنون واقعاً مجنون شده!

لابد از ليلی کمی بد ديده است
اندکی او را مردد ديده است

قهرمان ملی فرهنگ ما
گشته اينک واقعاً همرنگ ما

دل به دريا می زند در لاله زار
وای برما وای بر اين روزگار

هرزه و وبگرد و آلاخون شده
چيزکی در رگ زده مجنون شده

همچو ما او نيز هم وا داده است
دين و ايمان جمله يکجا داده است

اين چنين در فکر دختر بازی است
لابد او هم مثل ما ناراضی است؟

درهوای لحظه های آنی است
البته او هم چو ما ايرانی است

اهل رنگ و اهل نيرنگ و رياست
اين همه تقصير موساد و سياست

***

بررسی ِ کتاب

اخيراً ديوان شعرى بدستم رسيد از شعر شخصی بنام آقای.... خواجه حافظ (؟) كه از نامش پيداست که بايد اهل افغانستان باشد. شايد از افغانی های مقيم ايران است. شايد هم ايشان اکنون در ايران زندگی نمی کند چرا كه چنين كارهايى در ايران نمى تواند اجازه چاپ بگيرد. اول مثل همه كتابهايي كه اين روزها دوستان دور و نزديك برايم می فرستند، كتاب را تورقى سرسرى كردم، اما پس از خواندن چند بيت از كار اين شاعر، ديدم كه شعرهايش پر بدك نيست و براى اينكه اين برادر افغانی تشويق شود بد ندانستم بعضى ازغلطهايش را بگيرم و به او يادآورى كنم. 

اول بايد با نكته اى درباره تخلٌص اين شاعر شروع كنم كه بيشتر يادآور نام رستوران و خيابان است. آنهم رستورانها و خيابانهاى سابق. آخه اينم شد تخلص؟ ديگر اين كه ايشان انگار هيچى از تئوريهاى امروزى و پسامدرن نشنيده اند و هنوز با ساقى و خرابات و صراحی و مغان و اين جور چيزها سروكار دارند. توصيه من اين است كه بجاى اين كلمات بهتر است كلمات امروزى ترى بكار برند تا هم خواننده بهتر بفهمد و هم خودايشان با زمان پيش رفته باشد. مثلاً به نظر من بهتر است كه بجاى "ساقى" بگذارند، "حاجى" كه هم واقعى تر است و هم در اين بُرهه از زمان كه اعتياد مشكل بزرگى در جامعه ماست، خداى نكرده براثر بدفهمى هاى برخى عناصر مفسد، شعرهاى ايشان باعث ترويج عرقخورى در جامعه نشود. من در چند بيت از شعرهاى ايشان اين كار را كرده ام و ببيند چقدر هم اين ابيات كامل شده است:

الا يا ايهاالحاجى، ادركاساً و ناولها
كه عشق آسان نمود..................
..........

خوشتر زعيش و صحبت و باغ بهار چيست
حاجى كجاست گو سبب انتظار چيست
............

حاجيا آمدن عيد مبارك بادت
آن مواعيد كه دادى نرود از يادت

حاجى بيار باده كه ماه صيام رفت
در ده قدح كه موسم ناموس و نام رفت.
........

در اين شعر چون صحبت از حاجى و ماه صيام است، در بيت بعدى خواننده خودبخود متوجه مى شود كه در آن قدح بايد سكنجبين و يا شربت به ليمو باشد كه براى عيد فطر تهيه كرده اند.

ايضا ً اگر ايشان بدلايلى كه عرض شد بجاى شراب كه در اين برهه از زمان خوردن ندارد، كلمه "چاى " را مى آوردند، شعرشان بسيار سنگين و رنگين تر و متين تر مى شد. مثلاً در اين ابيات:

بيا و كشتى ما را به شط ِ چاى انداز
...........
بجاى ، شراب ارغوانى را گلاب اندر قدح ريزيم. بايد گفته مى شد:

كمى چاى گلابى با نبات اندر قدح ريزيم

و بجاى، شرابى بى خمارم بخش يارب، 
حيف كه نگفته است:

كمى چاى جهانم بخش يارب. (بخصوص که اين يکی اين روزها از شراب گرانتر هم هست)

البته اهل بخيه مى دانند كه هميشه نمى شود چاى را بجاى شراب آورد، مثلاً در اين بيت:

حافظ منشين بى مى و معشوق زمانى 
كايام گل و ياسمن و عيد و صيام است

در چنين مواردى مى توان از دوغ استفاده كرد و"قدح دوغ" را بجاى "مى و معشوق" گذاشت. همچنين در مصرع بعدى هم يك جورهايى گل گاوزبان و خرما را بجاى گل و ياسمن آورد كه با عيد و صيام بيشتر جور در مى آيد. 

مراعات اين بى مبالاتى ها باعث مى شود كه جوانان كمتر دنبال كارهايى بروند كه مى روند. در جايى ديگر شاعر عفت كلام خود را از دست مى دهد و به فحاشى مى پردازد. آنهم برسر يك عكس. وی خطاب به رقيب كه ظاهراً او را متهم به دروغگويى كرده است و گفته است كه حافظ اصلاً فلان عكس را نديده است، به مادر وی بند می کند و گفتمان رکيک "مادر- پياله" ، را در اين بيت درباره وی بکار می برد :

مادر پياله، عكس رُخ يار ديده ايم.

در جايى ديگر پا را از اين هم فراتر گذاشته است. 

الا اى آهوى وحشى كجايى
مرا با توست چندى آشنايى

اگر منظور شاعر در اين شعر واقعاً آهوست كه اين در شرايط فعلى مى تواند باعث اذيت و آزارِ اين حيوان و حيوانات زبان بسته ديگربشود، آنهم در روزگاری که حيوانات در خيلی از کشورهای جهان کلی ارج و قرب دارند و حق و حقوقشان از مردم خيلی از کشورها بيشتر است. اما اگر هدف، نامزد خود شاعر است كه درست نيست كه آدم نام حيوانات ِوحشى را برروى شيعه مرتضى على بگذارد. 

غزلی هم که با اين دو بيت آغاز می شود، خيلی جای بحث و تبادل نظر دارد:

زلف آشفته و خوكرده و خندان لب و مست
پيرهن چاك و غزلخوان و صراحى در دست
نرگسش عربده جوى و لبش افسوس كنان
نيمه شب دوش به بالين من آمد بنشست

شما را بخدا اگراين تهاجم فرهنگى نيست، پس چيست؟ اين بابا با اين مزخرفات اروتيك كه مورد علاقه خارجى هاست و از فرهنگ ولنگار آنها ريشه مى گيرد، مى خواهد با كمك امپرياليستها و صهيونيستهاى جهانخوار، جوانا ن ما را در اين برهه از زمان از راه بدر كند. مى گوييد نه، باز هم بخوانيد: 

ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت
با من راه نشين باده مستانه زدند.

فكر مى كنى منظورش چيست ؟ خُب معلوم است كه چيست. اين ملعون، حرم قدس فرشتگان را نعوذ بالله، " خانه عفاف " خوانده است و غيرمستقيم مى خواهد بگويد كه پس چى شد؟ چرا راه نمی اندازى.

نكته ديگرى كه از آن نمى توان گذشت اين است كه اين با با در سراسر ديوانش تظاهر به دانستن رازهايى مى كند كه ناگفته مانده است و چنين وانمود مى كند كه خودش از اين رازها با خبر است. مثلاُ در جايى مى گويد كه : 

مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز.

اين كارها نه تنها شك جامعه جهانى را در باره پروژه اتمى ايران بيشتر مى كند بلكه امنيت خود اين فرد را نيز به خطر مى اندازد. نکند اين آقای حافظ از مخفيگاه ملا عمر و بن لادن با خبر است و درباره پروژه های آتی القاعده چيزهايی می داند. نگفتم طرف افغانيست؟

البته خطا در كار اين بابا خيلى زياد است و بعضى هاش مثل اين يكى كه اميدوارم كه اشتباه چاپى باشد و گرنه كه خيلى سه خواهد بود: به دو نمونه از اين سه شدن هايش اشاره می کنم؛ 

حُسنت به اتفاق ملاجت جهان گرفت. 

كه بايد ملاحت باشد چرا که کسی تا به امروز با ملاجش دل از کسی نبرد ه است. 

ننت به ناز طبيبان نيازمند مباد

اين هم بايد تنت باشد گرچه اين گونه هم که شاعر نوشته است درست است و باز دعايی در مورد مادر محسوب می شود.


***

 

روزهاى خوش


روزيست خوش و هوا چه  زيبا شده است
خرّم همه دشت و كوه و صحرا شده است
گل مومنِِ با حجاب و بلبل ريشو
به به، همه جا بهشت زهرا شده است
                   ***
روزيست خوش و هوا تميز و غيره
زيبا شده هر درشت و ريز و غيره
اين روزِ تميز را بسر با يد برد
با خوردن و خوابيدن و چيز و غيره
                   ***
روزيست خوش و دلبرِ ناساز و جلب
دل مى برد از كويت تا روم و حلب
لجبازى و خلبازى و شلبازى و شور
دارد همه، از چه نيست اصلاح طلب
                   ***
روزيست خوش و هوا كمى بارانيست
البته چه غم كه اين يكى هم فانی ست
افسوس كه روز و روزگارِ من و تو
چون آخرتِ آلن دلون بحرانی ست
                   ***
روزيست خوش و هوا نمادِ پاكى
در حمد و ثنا نشسته كرمِ خاكى
شمع و گل و پروانه همه خاموشند
بر گِردِ مزارِ بلبلِ سوزاكى
                   ***
روزيست خوش و هوا چه عنبرگون است
آهو بچه كرده، مادرش دلخون است
ياران به "جانى دالر" خبر بايد داد
بلبل گويا به گوره خر مظنون است
                   ***
روزيست خوش و غنچه بسى خندان است
آتشپرك و دلبر و شور افشان است
شك نيست بُوَد مفسد فى الارض، ولى
خوشبختانه بيرونِ از ايران است
                  
***
روزيست خوش و طبع هوا شيره اى است
افسوس كه شيره جهان جيره اى است
زنجيره زلف پيچ در پيچ نگار
آماده براى قتل زنجيره اى است

***

در فکر تو بودم که يکی حلقه به در زد.
(شيدا)


در فکر تو بودم که يکی گفت؛ ولش کن
هی کم محلی کن، کنف اش کن، خجلش کن

در فکر تو بودم که يکی گفت؛ فلانی
پرهيز از آن تيپ خفنگ خپلش کن

او نيست همانی که تو پنداری و خواهی
تدبير و اميدی بنما آن ستلش* کن 

گفتم که ستم پيشه شوم آخر ِ عمری!؟
گفتا پ ن پ بيشتر از اين زبلش کن

گفتم زتب و تاب گر افتاد و درافتاد؟
گفتا عزلی ناب بگو مشتعلش کن

گه حال بده، گاه نده، تا شود آدم
هی شُل کن و هی سفت کن و معتدلش کن

اندی گذر از کويش و چندی نده رويش
گاهی سرِ حال آور و گاهی کسلش کن

آنگاه چو در آتش جان سوخت و آموخت
با فوت و فن خاص خودت، جا تو دلش کن
..........
آن سِتل (
Unsettle
) به زبان انگليسی يعنی پريشان








Post a Comment

Tuesday, December 18, 2007


در سـراچه اکـنون 



حـوصله آب ديـگه داشـت سـر می رفت
خودشو می ريخت تو پاشوره در می رفت

(فروغ فرخزاد)

جامعه کلــنگی؟

دکتر همايون کاتوزيان در گفتگويی که در اينحا می توانيد بخوانيد، جامعه ايرانی را جامعه ای کلنگی خوانده است. اين گفتمان مرا بخواندن اين گفتگو واداشت و دست آخر دريافتم که دکتر کاتوزيان می خواسته است بگويد که چشم انداز کنونی ما ايراينان به جهان، چشم اندازی کلنگی ست. البته ايشان اين چنين نگفته است اما مرادش از گفتمان جامعه کلنگی همين بوده است و گرنه جامعه کلنگی که سخنی نافرهيخته و خام و خويشخوار- نگر است.

جامعه جوان

جامعه ايرانی را جامعه جوان نيز خوانده اند. پايين بودن ميانگين سن، يکی از ويژگی های کشورهای پيرامونی و تهيدست است. جامعه جوان، جامعه پربُحران و ناپايدار و نااستوار است. جامعه آرمانهای بزرگ و دست نيافتنی و فرصت سوز و زيانمند. جامعه ای که در زير چتر نادانی و ناتوانی و ناآگاهی همگانی از اين دو، هميشه برلبه پرتگاه روزگار می گذراند. خشم و خشونت و خامی و خرابی و خواری چندی از ويژگی های چنين جامعه ای ست.

جامعه بيمار

بيمار خواندن جامعه يعنی دسترسی به الگويی از جامعه سالم. چنين الگويی اگر يافت شود، ارزشداورانه و ناهمگانی ست. اريک فوروم، روانکاو نامدار آلمانی يکی از کسانی ست که در اين راه کوشيده است و جامعه سالم را جامعه ای می داند که در آن مردم يار و غمخوار يکديگرند. براساس اين تعريف کدام جامعه را در جهان کنونی می توان جامعه سالم دانست؟

نکتــــه

يک نفر ايرانی در ريز يک سقف کم است و دو نفر زياد.

***
خوشا مرغی که در کنُج قفس با ياد صيادش
چــنان دل شاد بنشـــــيند که پــندارنـد آزادش

***

رندی را پرسيدند كه از اين همه ارز كه دولت را از فروش نفت و گاز و فرش و پسته و آهن و كاشى و كفش ملى حاصل آيد، ملت را چه نايل آيد؟ گفت ارز معذرت.


Post a Comment

Saturday, December 15, 2007


برآيش؛ زيبايی، هنر و عشق 


7. نقش زيستياری عشق

علت عاشق ز علت ها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
(مولوی)

داستان شيخ صنعان، اشاره ای نمادين به اين چگونگی ست. اگر گيرها و گيرنماها و پندها و بندهای اخلاقی و دينی و قانونی و فرهنگی نبود، ما هر روز و شب در هرکوی و برزن و بيابان و خيابان، شاهد آميزش آشکار زنان و مردان می بوديم و در دوران جوانی، فرصت چندانی برای کارهای ديگر نمی يافتيم

دنبــاله...


Post a Comment

Monday, December 10, 2007


برآيش؛ زيبايی، هنر و عشق 



6. سازه های برآيشی عشق

علت عاشق ز علت ها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
(مولوی)

نيز بد نيست بدانيد که با آزمايش کوچکی می توان دريافت که آيا روان کسی زنانه است يا مردانه. کسانی که روانی زنانه دارند، انگشت دوم و چهارمشان در هر دست هم اندازه است. انگشت سبابه مردان، اندکی کوچکتر از انگشت چهارم آنان است، اما انگشت سبابه زنان هم اندازه انگشت چهارم آنان در هر دست است. مردانی که انگشت سبابه شان با انگشت چهارم هم اندازه است، روانی زنانه دارند و زنانی که انگشت سبابه اشان اندکی کوچکتر از انگشت چهارم است، روانی مردانه دارند که در تنی زنانه می زيد.

دنبــــاله.......


Post a Comment

Friday, December 07, 2007


جمـــعويات 


از اين پس جمعه ها اگر يادداشتی بنويسم، درحوزه طنز خواهد بود. طنز نويسی از هرسبک ديگری از نوشتن دشوارتر و خطرناک تراست.

آئين سربازی

ما را چو به اين جهان فراخوانيدند
فی المجلس با ختنه هراسانيدند
يعنی با خدعه ازهمان اول ِ کار
ما را ز سر بريده ترسانيدند

ما را زسر ِ بريده ترسانيدند
بيهوده و بی جهت هراسانيدند
در ما آئين سرخ سربازی را
با اين ترور فجيع ماسانيدند

اين سان که بُرند هر سر ِ سودايی
بی هيچ ترحمی و بی پروايی
سرهای بريده سربرآرند زخاک
گر از پس امروز بود فردايی

ما را ز سر ِ بريده می ترسانی
از نرويم ما به اين آسانی
بيهوده تو مار خورده افعی شده ای
امروز که نيست دوره ساسانی

هر کار که ساده بود مشکل کردند
دنبـــــاله کـار را سـپس ول کردند
بستنـد و شکستند و زدنـد و بردنـد
سهراب،..... کجايی؟ آب را گل کردند
!
…………….
آب را گل نکنيم.
(سهراب سپهری)


Post a Comment

Tuesday, December 04, 2007


برآيش؛ زيبايی، هنر و عشق 


4. ويژگی های عشق.

علت عاشق ز علت ها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست

(مولوی)

برخی از رفتار شناسان، عشق را گونه ای بيماری روانی می دانند زيرا که خوشه ای از رفتارهای عاشقان، مانند شيفتگی، فريفتگی، والگی و سرگرمی و دلمشغولی هماره آنان را در بيمارانی که ناهنجاری های رفتاری دارند و گاه به کسی يا چيزی پيله می کنند و به بزرگ نمايی بيهوده چيزی می پردازند، نيز می توان ديد. از چشم اين رفتار شناسان، عشق، آفتاب تابناک و دلپذير و درخشانی ست که بردل و جان انسان می تابد و با مات کردن چراغ خرد، همه واهمه ها و نگرانی ها و دغدغه های روزمره انسان را از ميان برمی دارد و انسان را سرگرم و دلگرم و اميدوار و شنگنده می کند و جويباران و رودباران جانش را غلغله زن و سرشار و روان می سازد و جان و جهانش را پايکوبان، به هلهله و سرور وامی دارد. هم چنين است جهان ديوانگان برتافته که کاربرد بی رويه و بيمارگونه انرژی ذهنی شان، خنياگر شوخ و شنگ و خوشخواه درون آنان را به شادی و پايکوبی بی دليل وا می دارد.

دنبــاله...


Post a Comment
Free counter and web stats blog counter
seedbox vpn norway