گـُوبـــاره
 

Saturday, November 26, 2016


ذهنيت انسان با جهانی شدن سازگار نيست.  


انسان جانوری خاک و خون پرست و قبيله گراست و ژرفساختِ روانی اش، هيچ گونه جهانی شدن را برنمی تابد. جهان نگری و جهانی نگری، دوگفتمان مدرن هستند که پس از انقلاب  صنعتی اروپا، در پرتو پيشروی در تکنولوژی درِيا نوردی چند کشور جهانگير و جهانخوارِ اروپايی، مانند انگليس و فرانسه و هلند و پرتغال، پديد آمدند. پيش از آن، جهان در ذهن هر فرد، گستره ای خيالی بود که در پيوند با زيستگاه او و دانش اش از حغرافيای دور و برِ آن زيستگاه شکل می گرفت. برای نمونه، در روزگاری که کسی از زادگاه خود و چند شهر و روستای دورو بر فراتر نمی رفت، جهان در پنداره ی همگانی به هفت اقليم بخش بندی شده بود. در آن جغرافيای افسانه ای، در ذهن هر فرد، شش اقليم، دورادورِ اقليمی که وی در آن می زيست، پنداشته می شد که يکی از آن ها، فرادست ترين ذهنی وی بود که هيچ يک از کمبودهای اقليم او را نداشت و پنج اقليم ديگر، هر يک در چيزی از ديگری برتر می بود. اما نکته بنيادی در اين راستا اين است که کسی آرزوی مهاجرت و يا پناهندگی به اقليم های ديگر را نداشت و اقليم خود را با آن شش اقليم ديگر مقايسه نيز نمی کرد.     

انديشه ی مقايسه ی کشورها، تمدن ها و فرهنگ ها با يکديگر، از زمانی آغاز شد که فرهنگِ غربی در سايه ی برتری چشمگيرِ تکنولوژيکِ خود بر ديگر فرهنگ ها پيشی گرفت و بر بسياری از سرزمين ها چيره شد. از آن پس، همه قوم ها و مردمان سرزمين های ديگر، شيوه های زيستی غربيان را بهتر و برتر پنداشتند و آن ها را معيارهای بهزيستی دانستند و راه ها و رسم ها و شيوه های زيستی خود را با آن ها سنجيدند. از اينرو، می توان گفت که مقايسه دارايی های خود با گونه های غربی، ريشه در خود-خُرد بينی مردم کشورهای پيرامونی دارد که راه ها و روش های فرهنگی خود را در مقايسه با شيوه ی زيستیِ غربی، "عقب افتاده"، "واپسگرا" و "شکست خورده" می دانند. پنداره ی "جهانی" شدن نيز، ريشه در همين مقايسه و خود-خُرد بينیِ تاريخی دارد. بازگرديم به خوی قبيله گرای انسان.

از چشم اندازِ کردار شناسی، انسان جانداری از دسته ی ميمون ها در رسته پستانداران است. دسته ميمون ها شصت و پنج ميليون سال پيش، از رسته پستانداران جدا شده است و شيوه زيستی ديگری در پيش گرفته است. ويژگی های فيزيکی ميمون ها، که آن ها را از پستاندارانِ ديگر جدا می کند، اين هاست؛ مغز بزرگ نسبت به حجم بدن، دستان ابزارگرِ و چند کاره، چشمان نزديک بهم و سه سويه بين و دستگاه گوارشِ کُندکار. اين ويژگی ها، زمينه ساز ساختار ذهنی و روانی ويژه ای شده اند که پستاندارانِ ديگر از ان ها بی بهره اند. مغز بزرگ، حافظه بزرگ و انبانی را ساخته است و دستان چابک و جلدکار، ابزارگری را ممکن کرده است. چشمان دوربين و سه بُعدی- نگر، باد ديدی رنگی، بينايی ميمون ها را بر ديگر حس های پنجگانه آن ها برتری داده است و شکار را آسان کرده است و به چيرگی بر جانوران ديگر راه برده است. ويژگی های ديگر پستانداران اين است که زاد و رود می کنند و تا چندی پس از زايش، ناگزير از پرستاری و نگهداری زادگان خويش اند. آن ها همچنين تنها آرواره پايينی شان تکان می خورد.

بسياری از ويژگی های روانی انسان نيز، ريشه در رفتارها و کردارهای پايدارِ برآيشی پستانداران دارد. پستانداران جانورانی خونگرم، سرماگريز، زودرنج، گروه زی و آب و خاک پرست اند و زيستن با گروه خود را از بودن با ديگران برتر و بهتر می دانند.  آنان همچنين تاب چندانی برای درد کشيدن ندارند و دردِ هماره و بی گسست، آنان را زودتر از جانوران ديگر از پا در می آورد. قبيله گرايی در انسان، ريشه در برآيش خوی گروه زيستی وی دارد. اين خو، هم زمينه ی زيستن انسان با ديگران (قبيله، قوم، وطن) را برايش فراهم می آورد و هم زمينه ستيز و کشُتن و کشُته شدن را. آزمايش های چندی نشان داده است که شيمايه بسياری از بخش های مغز انسان، با پا گذاشتن او به جايی که گروهی در آن هستند، به يکباره دگرگون می شود. تپش قلب، آهنگِ خيزوريزِ خون در رگ ها، فشار خون، دمای بدن، ميزان نم ِ پوست، امواج مغناطيسی مغز و روندِ فرودم و بازدم، همه با پيوستن انسان به گروه ، يعنی پاگذاشتن به جايی که گروهی ديگر از انسان ها درآن جمع اند، دگرگون می شوند. البته اندازه اين دگرگونی ها، پيوندی نزديک با نوع و شکل و کارِ گروه و نيز جنس، سن، جايگاه فرد در رده بندی های اجتماعی، شخصيت، دانش و نيازهای وارد شونده دارد.

پستانداران جانورانی گروه زی و اجتماعی هستند و زندگی گله ای دارند و زيستن و شکارکردن و گذرانِ زمان در کنارِ آشنايان خود را خوش می دارند. انسان نیز جانوری اجتماعی ست و دور بودن از يار و ديار، برایش چنان آزار دهنده است که از ديرباز، دور کردنِ او از يار و ديار و به زندان انداختن و يا به تبعيد فرستادن، برايش مجازات پنداشته می شده است. امروز نيز به زندان انداختن، بويژه در سلول انفرادی، در همه جای جهان پادافره ای گران پنداشته می شود.

مغز انسان در هنگام پيوستن وی به گروه دلخواهی که او آزادانه بدان می پيوندد، پس از آشنايی با آنان، هورمون های "آکسی توسين"، و، "وسوپرسين"، در مغز می پراکند. اين هورمون ها، انسان را آرام و رام و شادمان می کنند و بارِ سنگين هستی را از روی دوش اش برای چندی برمی دارند، آنچنان که وی گذرِ زمان را فراموش می کند. اين هورمون ها با رفتارهايی که برمی انگيزند، پيوستن به ديگران و مهرورزيدن و کوشش در راستای کردارهای گروهی را در انسان ارجمند می کنند و چون چسبی هستند که فرد را به فرد و يا افرادِ ديگر در گروه، قبيله، قوم، سازمان، حزب، انجمن، گنگره، همايش، مجمع، مسجد و هر کانونی که منش ها و روش ها و هدف های گروهی دارد، پيوند می دهند و به او هويتی گروهی می بخشند.

 گرايش قبيله ای، زمينه ساز گرايش های قومی، دينی، حزبی و خُوگرفتن با آب و خاک است. ريشه بسياری از جنگ ها را در اين گرايش می توان پی جُست. اين گونه است که تاکنون هيچ جهانگير و جهانگشايی، به آروزی بزرگِ خود که همانا، فرمانفرمايی بر همه سرزمين هاست، نرسيده است. در دو سده گذشته نيز که استعمارگران اروپايی توانستند بخش های بزرگی از جهان را به گستره ی حکمرانی خود بيفزايند و امپراتوری انگليس توانست، دو سوم کره خاکی را بدست گيرد، هيچ يک از اين کشورگشايی ها پايدار نماند. آخرين نمونه های شکست پروژه جهانی شدن، بيرون آمدن انگليس از جامعه ی اروپا و پيروزی ترامپ، با شعارِ گسستن از جهانی شدن و بازگشت به درون مرزهای کشوربود. 

در اينجا، سخن از نيک و بدِ نگرش جهانی نيست، بلکه هدف يادآوری اين نکته است که جهانی شدن با خوی قبيله گرای انسان، سازگار نيست.
……………….
برای آگاهی بيشتر در اين باره، نگاه کنيد به کتاب زير:

Junger, S. (2016) Tribe: On Homecoming and Belonging. Twelve; 1 edition.  


Post a Comment

Tuesday, November 22, 2016


جهانِ ديگری در راه است. 


يکی از گزاره های بنيادیِ دانش مدرن اين است که هر پديده، زمينه ی پيدايشی دارد که در پرتوِ گرفت و دادهای کارای آن زمينه شکل می گيرد. پس پيدايش هيچ چيزدر جهان، آنی و آسمانی و بی بنياد نيست. البته ناآگاهی انسان از پسزمينه های پيدايشِ هر پديده، می تواند ما را ناباورانه به شگفتی وادارد و پرسش انگيز باشد. پژوهش در دانش، بررسی اين پرسش ها و کوشش در يافتن پاسخ های خِرَد پذير بدان هاست. يکی از اين پرسش ها که اکنون با پيروزی ترامپ در انتخابات رياست جمهوری امريکا، ذهن بسياری از مردم جهان را درگيرِ خود کرده است، اين است که چرا مردم بسياری از کشورهای صنعتیِ جهان، به جنبش های افراطی و رهبران آنان رو آورده اند و کسانی را که در گذشته ی نزديک، ناراست و فرومايه و مايه ننگِ کشورهای خود می پنداشتند، اکنون به حکومت بر می گزينند؟ چرا در کشوریِ مانند ايتاليا که نام آورانی چون پترارک، گاليله، داوينچی، ماکياولی و مارکونی را در خود پرورده است، کسی مانند سيلويو برلسکونی، می تواند برای ساليان سال، رئيس حکومت باشد؟ رازِ پيروزی کسانی چون؛ سرکوزی و لوپن در فرانسه، نايجل فراج بورس جانسون در انگليس و موج فزاينده ی جنبش های فاشيستی اروپا، بويژه در آلمان، اطريش، هلند، فرانسه و بسياری از کشورهای اروپای شرقی در چيست؟ چرا در کشوری مانند امريکا که مشعل دارِ آزادی های فردی و حقوق مدنی پنداشته می شود، کسی مانند ترامپ، به رياست جمهوری آن کشور برگزيده می شود؟ اين ها پرسش هايی اساسی ست که در هر کشور، پاسخ هايی محلی به آن ها داده می شود، اما از چشم اندازی جهانی می توان ريشه ی همگونی برای پيدايش اين چگونگی يافت.
پايان يافتنِ جنگِ سرد بسودِ سرمايه داری در پايان آخرين دهه ی سده بيستم ميلادی، اهميت اقتصاد در شيوه ی شکل گيریِ فرآيندها و روندهای فردی و اجتماعی را با گفتمان ناپالوده و مِه گونی بنامِ "فرهنگ" جايگزين کرد. اين رويداد، گستره همگانی را در همه ی سرزمين ها به بیراهه ای برد که همچنان بسوی ثريا در کجروی ست. اين سخن بمعنای ستيزِ من با فرهنگ نيست، بلکه مرادِ، کاربردِ نابجای فرهنگ در انديشه ی سياسی ست. اکنون هربار که کسی به واشکافی بنيادهای پنهانِ اقتصادی پديده ای می پردازد، ديگری، پيشاپيش، چيزی از پسزمينه ی فرهنگی آن در ذهن آماده دارد. اين چگونگی را به آسانی در گفت و نوشت های رسانه ای درباره ی چرايی پيروزی ترامپ می توان ديد.
اگرچه زمينه های بومی هيچ پديده و روند و رويدادی را نمی توان و نبايد ناديده گرفت، اما در پيوند با آنچه اکنون گريبانگير جهان کنونی، بويژه کشورهای صنعتی شده است را بايد با چشمداشت به سه رويدادِ تاريخی بررسيد. نخست جابجايی چرخه ی توليد و مصرف ميان غرب و شرق و بازتاب های خواسته و ناخواسته ی آن. دوم افزايش بی برنامه ی جمعيت در جهان. سوم، دگرگونی های زيستبومی، بويژه خشکسالی فزاينده و دنباله دار. هر اين سه رويداد، بازتاب های ژرفی در اقتصاد جهان داشته است که زمينه ساز دگرگونی های فرهنگی زيادی نيز شده اند. اما نکته ی کانوی سخن من اين است که تنها با پرداختن به بازتاب های اقتصادی هر رويداد، می توان نيک و بد و سود و زيان آن رويداد را بر رويه ها و سويه های ديگر اجتماعی، مانندِ فرهنگ و جهان نگری مردم و شيوه گذاران آنان با خويش و بيگانه و نيز باورها و رفتارها و کردارهای آنان بررسيد.
از آغاز انقلاب صنعتی اروپا تا پيش از رونق يافتنِ اقتصادِ چين و هند و برخی ديگر از کشورهای شرقی، کشورهای اروپايی، توليد کنندگان بی رقيب در گستره ی اقتصاد جهان بودند. اگرچه اين کشورها، بيشترينه ی توليداتِ خود را به يکديگر می فروختند، اما در ديگر سرزمين ها، رقيب توانمندی که بتواند با آنان برابری کند، نداشتند و بازارهای آن کشورها در دست توليدات اروپايی بود، که به بهای مواد خامِ و کانی آنان پُر می شد. چنان بود که اروپاييان، توليد کننده، و ديگر کشورها، مصرف کننده پنداشته می شدند. اين چگونگی در چند دهه گذشته، شکل وارونه ای بخود گرفته است و اکنون توليد کنندگان اروپايی، ناگزير از رقابت با کشورهايی مانند چين و هند و کره جنوبی، در بازارهای خود و ديگران هستند. اين چگونگی، دگرگونی های بزرگی را دامن زده است که يکی از آن ها، جابجايی سرمايه از کشورهای صنعتی بسوی کشورهای نوپای صنعتی مانندِ چين و هند و برزيل و مکزيک بوده است. دونالد ترامپ اين موضوع را سوژه انتخاباتی خود کرده بود و برای نمونه می گفت که، "پنجاه سال پيش، ميشيگان، مرکزِ توليد اتومبيل بود و آب لوله کشی شهری در مکزيک آلوده بود. اما اکنون مکزيک کانونِ توليد اتومبيل است و آب شهری را در ميشگان نمی توان خورد."
سرمايه دار، هميشه در پی سودِ بيشتر برای سرمايه ی خويش است. او وطن و ميهن نمی شناسد. اين گونه است که سرمايه دارانِ غربی، اکنون سال هاست که سرمايه های خود را به کشورهايی که در آن ها، سودِ بيشتر با کوشش کمتر بدست می آيد، گسيل داشته اند. اين چگونگی سبب شده است که اکنون در بسياری از کشورهای اروپايی، واردات بر صادرات پيشی بگيرد. اين چگونگی، همراه با جهانی شدنِ سود و سرمايه، که جهانی شدنِ اقتصاد نام گرفته است، کشورهای غربی را با بُحرانِ بيکاری و قرض و کاهش درآمدِ دولت و برباد رفتن سرمايه های ملی و هزاران بحران فرهنگی و اجتماعیِ ديگر روبرو کرده است. اين چگونگی، زمينه را برای ظهور رهبرانی که نويدِ بازگشت به دوران خوشِ گذشته را می دهند، آماده می کند و دسترسی اوباش و اراذل را به دستگاه حکومت آسان می کند. اگر چه اين چگونگی هميشه در تاريخ سياسی جهان وجود داشته است، اما از هنگام به حکومت رسيدنِ مارگارت تاچر در انگليس تا کنون، شکل ديگری بخود گرفته است و بنياد فلسفی و ايدئولوژيک پيدا گرده است و نگرشی را در سياست و اقتصاد پديد آورده است که به آن "نئوليبراليسم" می گويند.
گفته اند که فلسفه ی نئوليبراليسم، ريشه در فلسفه و نگرشِ اقتصادیِ فردريک هايک، اقتصاد دانِ اطريشی دارد. هايک در سال 1960 ميلادی با انتشار کتابی بنام؛ " اساسنامه ی آزادی"1، بنياد انديشه ای را بنا نهاد که ده سال پس از آن به پيدايش چشم اندازِ تازه ای در فلسفه ی اقتصاد، بنام "نئوليراليسم"، راه برد. هايک در اين کتاب، رقابت را ويژگی بنيادیِ روابط انسانی می داند. از ديدگاهِ او، مکانيزمِ بازار، خودبخود با شناساندن برنده و بازنده، سيستم بهتر و برتر و کارآمدتری از هر گونه ساختارِ برنامه ريزی شده را پديد می آورد. پس هرگونه دستکاری و دستبرد، مانند قانون گذاری و يارانه دهی و ماليات بندی و سنديکايی کردن شيوه کار، زيانبار و راه بندِ کُنش ها و کوشش های اقتصادی و بازرگانی ست، زيرا که مکانيزمِ خودکار و خودگردانِ بازارِ را از کار می اندازد. از اين چشم انداز، بازارِ آزاد، بهترين ميدان برای بيشترين دستاوردِ اقتصادی ست که می تواند حوزه سرمايه های ملی را بارو و سرريز کند و امواج لبريخته ی آن را به همه ی گوشه های کشور برساند و همگان را از آن برخوردار سازد!
انتشار اين کتاب با خوشداشتِ کلان- سرمايه دارانِ امريکايی و اروپايی که از دستاوردهای دموکراتيک کارگران دل خوشی نداشتند، شد. هايک در کتاب خود، بسياری از گزاره ها و پذيره های دموکراتيک مانند؛ آزادی های سياسی، حقوق همگانی، برابری انسان، حقوق بشر و توزيع نابرابر ثروت و فرصت را، سّدِ راه پيشرفت اقتصادی می داند و آزادیِ سرمايه گذار را، بی مرزو رها از هرگونه هراس و دخالتِ دولت پيشنهاد کرده است. وی برآن بود که دموکراسی در آزادی ای می تواند تعريف شود که هر دولت دموکرات به اقليت هايی می دهد که اکثريت مردم از آن آزادی و آن اقليت ها دل خوشی ندارند. از چشم اندازِ هايک، همانگونه که هر فيلسوف آزاد است که به هر موضوعی که می خواهد، بينديشد، سرمايه دار نيز بايد آزاد باشد که هرگونه و هرگاه و در هرجا که خوش می دارد، سرمايه گذاری بکند و يا نکند.
آورده اند که مارگارت تاجر، نخست وزيرِ محافظه کار انگليس و نخستين پيشگامِ اقتصاد آزادِ جهانی در ميانه ی دهه هفتادِ ميلادی، هنگامِ ورود به نخستين نشستِ هيات وزيرانِ خود، پيش از آن که بر صندلی خود بنشيند، کتابِ اساسنامهِ آزادی را از کيف خود در آورد و با نشان دادنِ آن به وزرای خود، گفت؛ "اين کتابی ست که ما بدان اعتقاد داريم." چندی پس از آن رويداد، تبِ بی تابیِ خانمِ تاچر، به رونالد ريگان، رئيس جمهور امريکا نيز سرايت کرد و کم کم، شعله ی آتش آن، بسياری ديگر از کشورهای جهان را نيز فراگرفت و گونه ی تازه ای از سياستمدارانی را که بنام برخی از آنان اشاره کردم، به ميدان سياستِ در کشورهای صنعتی کشاند که ترامپ، آخرينِ آنهاست. دونالد ترامپ همه ی ويژگی های دولتمردی را که هايک برای حکومتِ آزادِ خود برمی شمارد، دارد. مردی رها و رسته از پنداره ها و پذيره های اخلاقی مدرن، بی باک و گستاخ و بی بند و بی پشتوانه از دانش و بينش و انديشه های انسانی، که کاربُری را کُند و دشوار می کنند. انسانی که آسان و بی پروا، بر همه ی هنجارهای پذيرفته شده ی دوران مدرن می تازد و بی هيچ هراس و واهمه، سخنی را که می پندارد که مخاطب اش می پسندد، بی خيال از راست و دروغ بودنِ آن و رسوايی فردای آن، می سازد و می زند و چندبار هم آن را تکرار می کند.
جهانِ ديگری در راه است.
...................
1. The Constitution of Liberty. من از اين کتاب، بنامِ "اساسنامۀ آزادی" ياد کردم، اما آن را عزت الله فولادوند به زبان فارسی با نامِ،"در سنگر آزادی" برگردانده است. نشر ماهی. چاپ اول. تهران: 1390
...............
https://www.balatarin.com/users/eh118/links/submitted
LikeShow More Reactions
Comment


Post a Comment

Monday, November 07, 2016


چند لينک تازه 


درباره حقوق بيمار در ايران

بُره ای از ويديوی شبِ شعر مهدی اخوان ثالث در لندن سال 1369
 
گوشه ای از شعر خوانی دکتر اسماعيل خويی در سال 1994
https://www.youtube.com/watch?v=0iqMbGNMFf8&list=PLDzw_1sWhcdBzUWBn_2AQIGnp6RuAp3GZ&index=9


Post a Comment
Free counter and web stats blog counter
seedbox vpn norway